داستانک «کبود پیکر»

با موج یکی می‌شوی. صورتت به صورت گرم ساحل می‌رسد. بدنت یخ کرده. آفتاب گرم می‌تابد. ماسه‌ها بیدار شده‌اند. دو کودک کمی دورتر مشغول خانه سازی‌اند. با دیدنت جیغ می‌کشند و پا می‌گذارند به فرار. هیچ‌کس چیزی از تو و دریای ناآرام دیشب نمی‌داند.

داستانک «تاریخ مرگ»

روز مرگش را می‌دانست. دقیق چون تولد. از همان ابتدا بر بدنش حک شده بود. حالا یک نصف روز فرصت داشت. خانواده هنوز از سفر نیامده بودند. قرار نبود سفرشان طولانی شود. نمی‌خواست وقتی بدنش به تسخیر باکتری‌ها درآمد او را ببینند. اما زمان می‌گذشت. مشغول مرور خاطراتش شد. فهمید پایان نزدیک است. آرام گرفت. […]

داستانک «حدس غلط»

غافلگیر شد. قتل کار پسر نبود. زورش گرفت. رمان را بست و کتاب دیگری برداشت. این‌بار دقیق‌تر می‌خواند. هرچه جلو می‌رفت تعداد مظنونینش بیشتر می‌شد. شک داشت. به تمام شخصیت‌ها شک داشت. همه را قاتل می‌دید تا غافلگیر نشود. برایش مهم نبود داستانی که می‌خواند، جنایی نیست.

داستانک «نفس نفس»

خیس عرق از خواب پرید. نفس نفس می‌زد. نگاهی به کنارش انداخت. همسرش صحیح و سالم خوابیده بود. تصمیم گرفت به کسی چیزی نگوید. شنیده بود رویا اگر تعریف شود، محقق نخواهد شد.

داستانک «غرور چروک»

در خودش جمع شده بود. سر به زیر. مچاله. چروک. منتظر. منتظر حرکت. چیزی که از جا بلندش کند. چروک از تنش بردارد و پروازش دهد. چیزی که غرورش را بازگرداند. پرچم آماده بود. آماده‌ی پرواز. آماده‌ی جنبش. آماده‌ی اهتزاز، در بادی که نمی‌وزید.

داستانک «ویترین»

پای ویترین ایستاده بود و می‌نگریست. تنوع لباس‌ها را دوست داشت. مخصوصن لباس‌های سبز. رنگ موردعلاقه‌اش بود. به انعکاس لباس‌های خودش در شیشه‌ی مغازه نگاهی انداخت. بد نبود. با این‌که خبری از رنگ سبز نبود اما حداقل لباس‌هایش نو بودند. فقط کاش لباس‌هایش را خودش انتخاب می‌کرد. فروشنده وارد ویترین شد. خانم پشت شیشه به […]

داستانک «شاگرد ممتاز»

به تایید سر تکان داد. دستی بر شانه‌اش زد و آفرین گفت. آفرینی از اعماق وجود. سال‌ها انتظار ثمر داده بود. مغز شاگرد یک مغز عادی نبود. از پس پیچیده‌ترین مفاهیم و محاسبات برمی‌آمد. یک مغز ممتاز. یک مغز پرورده. یک مغز لذیذ.

داستانک «بی‌معنا»

تمام قاب عکس‌ها را بیرون ریخت. هیچ خوشش نمی‌آمد بر دیوارخانه‌اش، عکس کسانی باشد که آن‌ها را نمی‌شناخت.

داستانک «آپدیت»

کلافه نشسته بود و برنامه‌های همیشه باز پدرش را می‌بست. سنی نداشت اما  تفاوت نسل بی‌داد می‌کرد. بی‌حوصله رو به پدر کرد و گفت: «بابا حداقل آپدیت‌ها تو چک کن. ببین، یه آپدیت جدید برای مغزت اومده.»

داستانک «آینه‌ها»

پرده از آینه‌ی بزرگ کشیدند. همه حضور داشتند جز او. حضار وحشت‌زده جیغ کشیدند: «دیده نمی‌شود… دیده نمی‌شود.» یکی گفت بسوزانید این خون‌آشام را. دیگری فریاد زد: او خود شیطان است. با وجود پاره شدن لباس‌ها و صورت زخمی‌اش، همچنان غرور اشرافی‌اش را حفظ کرده بود. غروری که مردم را می‌ترساند. سرانجام قاضی به اعدام […]