داستانک «ساختمان غریبه‌ها»

جلو می‌رفتم و می‌گفتم: «چه سگ نازی. عاشق این سگ‌های سفید و پشمالو‌ام.» در ادامه اسم سگ را می‌پرسیدم. بعد می‌رفتم سراغ معنی اسم یا دلیل انتخابش. این‌گونه سر صحبت باز می‌شد. این‌گونه با هر ملاقات تصادفی یک لبخند واقعی شکل می‌گرفت. سلام‌هایمان معنا پیدا می‌کرد. کمتر غریب می‌شدیم. می‌دانستیم میان این همه پنجره یک چهره آشنا است. آن‌وقت می‌شد بگوییم ‌همسایه‌ایم. می‌شد. اگر عجله نداشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *