داستانک «هلیکوپتر»

داستانک «هلیکوپتر»

صدای هلیکوپتر که آمد لرزه بر اندامش افتاد.
با تمام جان فریاد کشید: «کمک… .» آشفته به زمین خورد. بی‌اختیار دستانش را به سمت پنجره تکان می‌داد و فریاد ‌‌می‌زد: «کمک… کمک… .»
طول کشید تا کمک‌کردند ژنرال‌ پیر به ویلچرش بازگردد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *