داستانک «هم‌بازی»

داستانک «هم‌بازی»

می‌نوشتم و می‌خندید. قهقهه‌هایش مرا هم به خنده انداخته بود. هر صفحه که کامل می‌شد سریع صفحه‌ی دیگری می‌آورد. من هم تندی کلمه‌ بارانش می‌کردم. از ته دل می‌خندیدیم. او از قلقلک قلم من و من از خنده‌های او. زمان به حاشیه رفته بود. می‌خندید و ورق می‌زد. می‌خندیدم و می‌نوشتم.

مشغول بودیم که دیدم چیزی تا اتمامش نمانده. چند صفحه‌ی دیگر پر می‌شد. خنده‌ام خشکید. او همچنان می‌خندید و منتظر کلمات تازه بود. نمی‌دانستم چه کنم. دست از نوشتن برداشتم. نمی‌خواستم تمام شود. خنده‌اش کمرنگ شد. ورق‌های سفیدش را با شوق تکان داد. اما من نمی‌توانستم. آرام گرفت. مدتی مکث کرد و بعد صفحه‌ی سفیدش را بیش از معمول گشود. می‌فهمیدمش. پایان می‌خواست.

قلم برداشتم و بازی ما با واپسین خندهای او و اشک‌ها‌ی من به پایان رسید.

یک پاسخ

  1. خیلی زیبا بود. اشک من رو درآورد. من رو به یاد داستان کوتاهی انداخت که سال‌ها پیش گمش کردم. همه‌جا رو گشتم ولی پیدا نشد. نمی‌دونم شاید اون هم دنبال من گشته و پیدام نکرده. شاید هم با من قهر کرده و رفته. ولی هرچی که بود من هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم. چون من گریه می‌کردم و می‌نوشتم و اون با سُرخوردن قطره‌ها روی صورتش می‌خندید و یادش می‌رفت بره صفحه‌ی بعد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *