حال سرباز خوب نبود. نمیدانست مشکل چیست. به سختی گام برمیداشت و مدام زمین میخورد. بار اول که فرمانده شرح حال خواست، چیزی برای گفتن نداشت. با هر افتادنش فرمانده فریاد میکشید: «بلند شو تنبل.» حالش از خودش به هم میخورد. نمیخواست تنبل باشد. انتخابش جنگیدن بود اما زمین میخورد. زمین میخورد و میشنید تنبل است. یک روز گزارش دادند افتاده است و بلند نمیشود. فرمانده رفت و خشمگینانه تایید کرد، سرباز از تنبلی نفس نمیکشد.
یک پاسخ
بیشتر از دهبار این داستانک رو خوندم و هربار غمِ سرباز رو بیشتر احساس کردم. به این فکر کردم که مشکلش چی میتونه باشه و چرا دنبال راهحل نیست و اونروز از مشکلی که داشت دیگه نتونست نفس بکشه و یا حرفهای فرمانده نفسش رو بند آورد. واقعن کدوم اینا سختتره؟دردی که از جسم میاد و یا قضاوتِ اشتباهی که روح آدم رو عذاب میده؟ یه لحظه خودم رو به جای اون سرباز گذاشتم و حس کردم چیزی مهمتر از یک بیماری اون رو زمین زده.
در کل بعد از خوندن این داستانک فوقالعاده، سوالات زیادی ذهنم رو به خودش مشغول کرده. خیلی عالی بود.👌👌👌👏👏👏