روز مرگش را میدانست. دقیق چون تولد.
از همان ابتدا بر بدنش حک شده بود. حالا یک نصف روز فرصت داشت. خانواده هنوز از سفر نیامده بودند.
قرار نبود سفرشان طولانی شود. نمیخواست وقتی بدنش به تسخیر باکتریها درآمد او را ببینند. اما زمان میگذشت. مشغول مرور خاطراتش شد. فهمید پایان نزدیک است. آرام گرفت. چشم بست و زمان ایستاد. بازگشت خانواده چند هفتهی دیگر به تعویق افتاد.
وقتی به خانه رسیدند، پنیر کپکزده راهی سطل شد.