داستانک «نفس نفس»

داستانک «نفس نفس»

خیس عرق از خواب پرید. نفس نفس می‌زد.
نگاهی به کنارش انداخت. همسرش صحیح و سالم خوابیده بود.
تصمیم گرفت به کسی چیزی نگوید. شنیده بود رویا اگر تعریف شود، محقق نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *