داستانک «نفس نفس»

خیس عرق از خواب پرید. نفس نفس می‌زد. نگاهی به کنارش انداخت. همسرش صحیح و سالم خوابیده بود. تصمیم گرفت به کسی چیزی نگوید. شنیده بود رویا اگر تعریف شود، محقق نخواهد شد.