داستانک «آینه‌ها»

داستانک «آینه‌ها»

پرده از آینه‌ی بزرگ کشیدند.

همه حضور داشتند جز او. حضار وحشت‌زده جیغ کشیدند: «دیده نمی‌شود… دیده نمی‌شود.»

یکی گفت بسوزانید این خون‌آشام را. دیگری فریاد زد: او خود شیطان است.

با وجود پاره شدن لباس‌ها و صورت زخمی‌اش، همچنان غرور اشرافی‌اش را حفظ کرده بود. غروری که مردم را می‌ترساند.

سرانجام قاضی به اعدام کنت چکش زد.

و این‌گونه دسیسه‌ی آینه‌ها محقق شد.

 

 

*پا‌نوشت:

در افسانه‌ی دراکولا، اثر برام استوکر، نقل شده که خون‌آشام در آینه دیده نمی‌شود. از این رو خون‌آشام بودن یا نبودن آدم‌ها را آینه‌ها مشخص می‌کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *