داستانک «قدیمی»

از قاب جدیدش بیزار بود.

دلش نمی‌خواست کسی او را این شکلی ببیند. قدیمی و از مد افتاده. تازه شیشه‌‌‌اش هم پر از خط و خش بود.

تصمیمش را گرفت. از آن‌جا رفت.

پیرمرد با چکش و تعدادی میخ به اتاق بازگشت. نگاهی به قاب‌ عکس محبوبش انداخت.

خبری از نوه‌اش نبود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *