داستانک «قدیمی»

از قاب جدیدش بیزار بود. دلش نمی‌خواست کسی او را این شکلی ببیند. قدیمی و از مد افتاده. تازه شیشه‌‌‌اش هم پر از خط و خش بود. تصمیمش را گرفت. از آن‌جا رفت. پیرمرد با چکش و تعدادی میخ به اتاق بازگشت. نگاهی به قاب‌ عکس محبوبش انداخت. خبری از نوه‌اش نبود.

گزین‌گفته 7

ذهن خودش را جدی می‌گیرد، نیازی به دوباره کاری ما نیست.