صورتش را به نرده چسبانده بود. قدش نمیرسید.
نرده در گوشش وسوسه میخواند. نگاهی به داخل انداخت. هیچکدام حواسمان به بالکن نبود.
چشم ما را که دور دید، شروع کرد از نردهها بالا رفتن. مادر که چشمش به بالکن افتاد خشکش زد.
نرده زیبا شده بود.
پیچک در آغوشش میرقصید.